شمر شناسی ...

ساخت وبلاگ
دو شب بود که کمتر از سه ساعت خوابیده بودم. کارهای روزانه و مکالماتِ بی خاصیتِ اجباریِ تکرار شونده خسته ام کرده بود. مثل هل دادن دیوار می مانست. به قول زنون، ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. کارهای این روزها هم اینطور بود، در واقع سکون بود و صرفا تعاقب این سکون ها حس کاذبی از حرکت در ذهن ایجاد می کرد. ماجراها تکراری بود و افراد می رفتند و می آمدند. هر کسی تو را یاد دیگری می انداخت. آدم های ملایم و مهربان، که همیشه کوتاه می آمدند، مثل هم بودند. آدم های عصبی و لجوج شبیه هم. با غلظات متفاوت. لکن همه چیز شبیه قبلی بود. کارل هورنای می گفت آدم های عصبی همیشه دو علامت با خود دارند؛ یکی لجاجت و خشونت انعطاف ناپذیری بود که همیشه در عکس العمل هایشان وجود دارد. دیگری اختلاف فاحش میان وضع موجود و ایده آل شان بود. این کمبود همیشه به طرز پنهانی واکنش های عصبی را برمی انگیخت. آدم های عصبی این کمبود را با قربانی کردن آدم های مهربان جبران می کردند. مهربان ها زجر می کشیدند تا نقطه ای که طاقت شان طاق می شد و به حد عصبیت می رسیدند. و لاجرم این حلقه بر عصبیت ها می افزود و از مهربانی ها می کاست. و نقطه ی تعادلِ خطرناکی که در پیش بود. تنها چاره ی کار گوشه گیری و ترک صحبت اهل دنیا بود. گاهی به حکایتی که زرین کوب در کتاب "با کاروان حلّه" از مرگ عطار وصف کرده است می اندیشم. یکی از مغول های بی اهمیت او را در کوچه دید و اسیر کرد. نزدیک هشتاد سالگی بوده است عطار انگار. کشان کشان می برد که بفروشد. کشاورزی را میان راه دید و گفت برای این چند می دهی؟ کشاورز گفت کمی از این توبره کاه. یا چیزی شبیه این. و بیش از این نمی ارزد. عطار به آن سرباز پرخشونت مغول گفت بستان که من همین یک مشت ک شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 6 خرداد 1403 ساعت: 11:30

هواپیما تکان های شدیدی داشت. دلهره آور. هواپیمای امبرآئر برزیلی سینه سوخته ای که انگار فقط به خاطر حال ما حالا می پرید. گروهی از ترس حال شان می رفت و می آمد. در اختیار خودشان نبودند. گروهی خواب بودند و انگار نه انگار که مرگ یکی از همین اتفاقات ساده ست. حیثیتی برای مرگ نمی شناختند. اندکی هم به نقطه ای روی زمین خیره بودند و مطلقا هیچ. لابد همین تکان ها را روی زمین هم میدیدند و عادت داشتند. یا شاید چیزی نداشتند که به خاطر آن بخواهند هواپیما بشیند. یا شایدهای دیگر. یاد رضا امیرخانی می افتم در داستان سیستان، که می گفت "من میدانم که اجلم در یک سانحه ی هوایی سر نمی رسد. چرا که حضرت ملک الموت فرصت های بی نظیری را در گذشته از دست داده است" .. . پ.ن:  بعضی که گمان نمی بردم روز معلم را تبریک گفته بودند. نوشتم "دهه ت گذشته مربّی!" درست با همان لحن رضا کیانیان به پرویز پرستویی … شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 6 خرداد 1403 ساعت: 11:30